• صفحه نخست
  • دسته بندی ها

  • حسن یزدانی
  • کشتی
  • فوتبال
  • هادی چوپان
  • تکواندو
  • جودو
  • پرورش اندام و بدنسازی
  • استقلال
  • بوکس
  • پرسپولیس
  • فوتسال
  • فوتبال ساحلی
  • رونالدو
  • بسکتبال
  • رئال مادرید
  • بارسلونا
  • هندبال
  • تنیس
  • لیونل مسی
  • اتومبیل رانی
  • منچسترسیتی
  • وزنه برداری
  • چلسی
  • تنیس روی میز
  • آث میلان
  • والیبال
  • بایرن مونیخ
  • مهدی طارمی
  • موتورسواری
  • تیراندازی
  • یوونتوس
  • تیراندازی با کمان
  • آرسنال
  • کامران قاسم پور
  • کاراته
  • ووشو
  • شمشیربازی
  • دوچرخه سواری
  • دو و میدانی
  • هاکی
  • شنا
  • بدمینتون
  • قایقرانی
  • ژیمناستیک
  • بولینگ
  • گلف
  • بیسبال
  • قایقرانی سرعتی (کنو)
  • کبدی
  • کوهنوردی
  • بیلیارد و اسنوکر
  • بسکتبال با ویلچر
  • واترپلو
  • اسکیت برد
  • اسکی
  • اسکواش
  • اسکیت
  • شطرنج
  • والیبال نشسته
  • سوارکاری
ابراسپورت
  • صفحه نخست
  • وبلاگ
پخش زنده

وداع باشکوه با 8 شهید گمنام در سمنان/ تابوت‌هایی که تاریخ را مرور...

13:42 1404/09/03
ارسال شده توسط tasnim
" موتورسواری

وداع باشکوه با 8 شهید گمنام در سمنان/ تابوت‌هایی که تاریخ را مرور کردند + تصاویر به گزارش خبرگزاری تسنیم از سمنان، هنوز آفتاب کاملاً از پشت رشته‌کوه‌های البرز سر برنیاورده بود که سمنان بیدار شد؛ نه از خواب معمول هر روز، بلکه از خوابی که با بغض و احترام همراه بود.آری، امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، شهر حال‌وهوای خاصی داشت؛ انگار آسمان هم عزادار بود و در باد سردی که از کوچه‌ها عبور می‌کرد، نوعی حزن مقدس موج می‌زد.از ساعات اولیه، موجی آرام اما پیوسته از مردم روانه میدان کوثر می‌شد؛ چادرهای مشکی و چفیه‌های خاکی در باد تکان می‌خوردند و نشانه‌هایی از اصالت و غمی دیرینه را با خود حمل می‌کردند.آغاز وداعی که بیشتر شبیه سلام بودوقتی تابوت‌های مزین به پرچم سه‌رنگ، آرام روی دستان مردم قرار گرفت، سکوتی سنگین و پرمعنا بر فضای میدان افتاد؛ سکوتی که تنها با زمزمه صلوات و صدای گریه‌هایی که بی‌اختیار سرازیر می‌شد، شکسته می‌شد.زنان گل‌های سفید و زرد داوودی را بر تابوت‌ها می‌ریختند و پیرمردی با صدایی لرزان، زیارت حضرت زهرا(س) را می‌خواند.امروز، وداع با هشت شهید گمنام بیش از آنکه پایان باشد، سلامی بود به ایمان، به شرف، به تاریخ، به ریشه‌ها.پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ آری، امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، شهر حال‌وهوای خاصی داشت؛ انگار آسمان هم عزادار بود و در باد سردی که از کوچه‌ها عبور می‌کرد، نوعی حزن مقدس موج می‌زد.از ساعات اولیه، موجی آرام اما پیوسته از مردم روانه میدان کوثر می‌شد؛ چادرهای مشکی و چفیه‌های خاکی در باد تکان می‌خوردند و نشانه‌هایی از اصالت و غمی دیرینه را با خود حمل می‌کردند.آغاز وداعی که بیشتر شبیه سلام بودوقتی تابوت‌های مزین به پرچم سه‌رنگ، آرام روی دستان مردم قرار گرفت، سکوتی سنگین و پرمعنا بر فضای میدان افتاد؛ سکوتی که تنها با زمزمه صلوات و صدای گریه‌هایی که بی‌اختیار سرازیر می‌شد، شکسته می‌شد.زنان گل‌های سفید و زرد داوودی را بر تابوت‌ها می‌ریختند و پیرمردی با صدایی لرزان، زیارت حضرت زهرا(س) را می‌خواند.امروز، وداع با هشت شهید گمنام بیش از آنکه پایان باشد، سلامی بود به ایمان، به شرف، به تاریخ، به ریشه‌ها.پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ از ساعات اولیه، موجی آرام اما پیوسته از مردم روانه میدان کوثر می‌شد؛ چادرهای مشکی و چفیه‌های خاکی در باد تکان می‌خوردند و نشانه‌هایی از اصالت و غمی دیرینه را با خود حمل می‌کردند.آغاز وداعی که بیشتر شبیه سلام بودوقتی تابوت‌های مزین به پرچم سه‌رنگ، آرام روی دستان مردم قرار گرفت، سکوتی سنگین و پرمعنا بر فضای میدان افتاد؛ سکوتی که تنها با زمزمه صلوات و صدای گریه‌هایی که بی‌اختیار سرازیر می‌شد، شکسته می‌شد.زنان گل‌های سفید و زرد داوودی را بر تابوت‌ها می‌ریختند و پیرمردی با صدایی لرزان، زیارت حضرت زهرا(س) را می‌خواند.امروز، وداع با هشت شهید گمنام بیش از آنکه پایان باشد، سلامی بود به ایمان، به شرف، به تاریخ، به ریشه‌ها.پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ آغاز وداعی که بیشتر شبیه سلام بودوقتی تابوت‌های مزین به پرچم سه‌رنگ، آرام روی دستان مردم قرار گرفت، سکوتی سنگین و پرمعنا بر فضای میدان افتاد؛ سکوتی که تنها با زمزمه صلوات و صدای گریه‌هایی که بی‌اختیار سرازیر می‌شد، شکسته می‌شد.زنان گل‌های سفید و زرد داوودی را بر تابوت‌ها می‌ریختند و پیرمردی با صدایی لرزان، زیارت حضرت زهرا(س) را می‌خواند.امروز، وداع با هشت شهید گمنام بیش از آنکه پایان باشد، سلامی بود به ایمان، به شرف، به تاریخ، به ریشه‌ها.پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ آغاز وداعی که بیشتر شبیه سلام بودوقتی تابوت‌های مزین به پرچم سه‌رنگ، آرام روی دستان مردم قرار گرفت، سکوتی سنگین و پرمعنا بر فضای میدان افتاد؛ سکوتی که تنها با زمزمه صلوات و صدای گریه‌هایی که بی‌اختیار سرازیر می‌شد، شکسته می‌شد.زنان گل‌های سفید و زرد داوودی را بر تابوت‌ها می‌ریختند و پیرمردی با صدایی لرزان، زیارت حضرت زهرا(س) را می‌خواند.امروز، وداع با هشت شهید گمنام بیش از آنکه پایان باشد، سلامی بود به ایمان، به شرف، به تاریخ، به ریشه‌ها.پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ وقتی تابوت‌های مزین به پرچم سه‌رنگ، آرام روی دستان مردم قرار گرفت، سکوتی سنگین و پرمعنا بر فضای میدان افتاد؛ سکوتی که تنها با زمزمه صلوات و صدای گریه‌هایی که بی‌اختیار سرازیر می‌شد، شکسته می‌شد.زنان گل‌های سفید و زرد داوودی را بر تابوت‌ها می‌ریختند و پیرمردی با صدایی لرزان، زیارت حضرت زهرا(س) را می‌خواند.امروز، وداع با هشت شهید گمنام بیش از آنکه پایان باشد، سلامی بود به ایمان، به شرف، به تاریخ، به ریشه‌ها.پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ زنان گل‌های سفید و زرد داوودی را بر تابوت‌ها می‌ریختند و پیرمردی با صدایی لرزان، زیارت حضرت زهرا(س) را می‌خواند.امروز، وداع با هشت شهید گمنام بیش از آنکه پایان باشد، سلامی بود به ایمان، به شرف، به تاریخ، به ریشه‌ها.پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ امروز، وداع با هشت شهید گمنام بیش از آنکه پایان باشد، سلامی بود به ایمان، به شرف، به تاریخ، به ریشه‌ها.پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ پیرزنانی که امروز، مادر تمام شهیدان بودند زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ زنان سالخورده‌ای با چادرهای سپید و مشکی در میان جمعیت دیده می‌شدند؛ برخی با تسبیح، برخی با قران‌هایی کوچک که گوشه‌شان از شدت استفاده نخ‌نما شده بود.یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ یکی از آن‌ها با دست لرزان به تابوت‌ها اشاره کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: «الهی فدای تک‌تکتون. مادرهاتون چشم‌به‌راه موندن... خدا امروز دلشونو شاد کنه.»دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ دستانش به لرزه افتاده بود، اما نگاهش آرام بود؛ گویی سال‌هاست در انتظار چنین لحظه‌ای است.زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ زمزمه مردم، روایت زخم‌های پنهان؛ قاب عکس‌هایی که تاریخ را روایت می‌کردند حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ حضور خانواده‌های شهدا در مراسم حال‌وهوایی خاص داشت. مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در آغوش گرفته بود، با قدم‌هایی آرام اما استوار در کنار جمعیت حرکت می‌کرد.چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش آرام حرکت می‌کرد؛ انگار با فرزندش حرف می‌زد. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «پسرم هم یه روز مثل این عزیزا برگشت. اما مادرای اینا… سال‌ها چشم به در بودن و حتی یه قبر هم نداشتن که براش شمع روشن کن.» مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ مردی میانسال که دست پسر کوچکش را گرفته بود، در پاسخ به حضورش گفت: «من آوردمش تا بدونه امنیت مفت به دست نیومده.» بعد به پسرش نگاه کرد و ادامه داد: «بهش گفتم این تابوت‌ها رو خوب نگاه کن… اینا دلیل نفس کشیدن ما هستن.»از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ از نسل جدید و مواجهه با حقیقت تا پیشکسوتانی که دوباره به خط شدندهر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ هر طرف که نگاه می‌کردی، موجی از اقشار مختلف دیده می‌شد؛ کارگران با لباس‌های کار، کارمندان با چهره‌هایی آرام، دانشجویان با کتاب‌هایی که زیر بغل‌شان جا مانده بود، دانش‌آموزانی که در روز تعطیل هم از سر احترام آمده بودند.حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ حتی افرادی که شاید در هیاهوی روزمره کمتر در مراسم‌ها شرکت می‌کردند، امروز با دل‌هایی بیدار در میان جمعیت ایستاده بودند.حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ حضور نسل Z با لباس‌های ساده اما چشمانی متفکر و مات از عظمت صحنه، جلوه‌ای خاص به مراسم داده بود؛ انگار تاریخ به آرامی در نگاه آنان فرو می‌رفت.گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ گروهی از دختران نوجوان با چهره‌هایی متأثر، آرام در میان جمعیت قدم می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: «ما همیشه فقط اسم شهدا رو شنیدیم، ولی امروز انگار بخشی از تاریخ از جلوی چشممون رد شد.»دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ دوستش آرام افزود: «این حس، اصلاً شبیه مراسم‌های معمولی نبود… یه چیزی تو دلم تکون خورد.»چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ چند رزمنده دوران دفاع مقدس هم با لباس‌های ساده بسیجی یا کت‌های خاکی‌رنگ کنار تابوت‌ها قدم می‌زدند. یکی از آنان که پلاکش را هنوز بر گردن داشت، گفت: «ما اومدیم بگیم هنوز کنار شماییم. این بچه‌ها قهرمان نبودن؛ معمولی بودن. قهرمانی رو انتخاب کردن.» صدایش محکم بود، اما چشمانش خیس می‌درخشید.صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ صدای سالخوردگی؛ قدم‌هایی که خاطره حمل می‌کردند چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ چند پیرمرد که عصا در دست داشتند، در خط مقدم تشییع ایستاده بودند؛ چهره‌هایشان چین خورده، اما نگاهشان روشن و استوار. یکی از آن‌ها که شالی کهنه بر گردن داشت، رو به تابوت‌ها آهسته زمزمه کرد: «اینا رفقای ما هستن... اینا قهرمانهایی هستند که هنوز همون بوی خاکریز و باروت رو می‌دن. امروز دوباره حسرت گذشته اومد به سراغم!»وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ وقتی با او صحبت کردم، گفت: «چهل ساله هر بار یه شهید میاد، من جوون‌تر می‌شم. انگار دوباره فرمانده‌مون صدام می‌کنه.» و این جمله آن‌قدر پر احساس بود که مردم اطرافش بی‌اختیار اشک ریختند.مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ مسیر تشییع؛ سفری از دل شهر تا دل تاریخامروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ امروز  از میدان کوثر تا معراج‌الشهدا، انگار به رودخانه‌ای از انسان بدل شده بود؛ موجی آرام که با قدم‌ها و اشک‌ها پیش می‌رفت.مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ مادرانی کودکانشان را روی دوش گرفته بودند و با صدایی آرام می‌گفتند: نگاه کن پسرم… اینها قهرمان‌های ما هستند.مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ مردم دسته‌گل‌هایی همراه داشتند؛ گل‌هایی که گاه روی زمین می‌ریختند و پشت سرشان فرشی از احترام می‌ساختند.موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ موسیقی قدم‌ها و بغض‌ها/ نسلی که تاریخ را با اشک فهمید صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ صدای مداحی، آمیخته با نوای یا زهرا(س)، در هوا جاری بود و با زمزمه مردم پیوند می‌خورد.وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ وقتی مداح نام حضرت زهرا(س) را صدا زد، جمعیت یکپارچه گریست؛ انگار شهادت مادر شهیدان با بازگشت این هشت فرزند گمنام در هم آمیخته بود و بغضی چند دهه‌ای را آزاد می‌کرد. دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ دانشجویان، با چهره‌هایی آمیخته از اندوه و افتخار، لحظه‌ای تابوت‌ها را روی دستانشان می‌گرفتند و دوباره آن را به موج جمعیت می‌سپردند. یکی از آنها گفت: «می‌گن نسل ما بی‌تفاوته، ولی اگه امروز رو ببینین، می‌فهمین این حرفا چقدر بی‌انصافیه.» نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ نوجوانی که پرچم یا زهرا(س) در دست داشت، صدایش می‌لرزید اما محکم فریاد می‌زد: «سلام ما به شهید… درود ما به شهید!» از او پرسیدم چه چیزی او را این‌قدر تحت تأثیر قرار داده. گفت: «نمی‌دونم… انگار یه باری از دلم برداشته شد. انگار فهمیدم بزرگ شدن یعنی چی.»از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ از اشک‌های پنهان تا عهدهای آشکار در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ در میان جمعیت، زنی جوان آرام اشک می‌ریخت. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «من هیچ‌وقت جنگ رو ندیدم، اما دیدن این تابوت‌ها قلبم رو تکون داد. احساس کردم باید برای کشورم کاری کنم، هرچند کوچیک.»مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ مردی با لباس خاکی‌رنگ، که مشخص بود سابقه جبهه دارد، آرام گفت: «ما که رفتیم و برگشتیم، همیشه یه حس شرمندگی داریم… اونایی که نیومدن، از ما پاک‌تر بودن.» بعد دستش را روی تابوت گذاشت و چشمانش را بست.»راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ راهی که به معراج می‌رسید/ صدای مادران، نجوا با آسمانهرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ هرچه به معراج‌الشهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا سنگین‌تر و در عین حال نورانی‌تر می‌شد. مردم صلوات می‌فرستادند، کودکان گل می‌ریختند، زنان سوره‌های کوچک قرآن زمزمه می‌کردند. انگار هر قدم، یک قدم به آسمان نزدیک‌تر بود.مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ مادر شهیدی که هنگام حرکت تابوت‌ها بی‌وقفه ذکر می‌گفت، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «پسرم… این رفقای تو هستن؟ خدا خودش نگهدارشون باشه.» مردم اطراف او ساکت شدند؛ انگار جمله‌اش به عمق جان نشسته بود.دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ دست‌هایی که لرزید، قلب‌هایی که بیدار شد/ وقتی شهر یک صدا شدپیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ پیرمردی که با ویلچر آمده بود، وقتی تابوت‌ها نزدیک شدند، تلاش کرد از صندلی بلند شود. اطرافیان کمکش کردند و او با صدایی خشک گفت: «این چند قدم رو باید ایستاده بدرقه‌شون کنم… این دین ماست.»صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ صدای جمعیت که یا حسین و یا زهرا(س) می‌گفت، گویی دیوارهای شهر را می‌لرزاند. در لحظه‌ای خاص، همه سکوت کردند تا مداح بخواند: «آمده‌ایم تا بگوییم هنوز فراموشتان نکرده‌ایم…» و اشک‌ها بی‌پروا سرازیر شد.پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ پایان مسیر، آغاز آرامش/ اشک‌هایی که باقی ماند وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ وقتی تابوت‌ها به معراج‌الشهدا رسیدند، فضا چنان آکنده از معنویت شده بود که کسی نمی‌توانست به‌سادگی از کنار آن عبور کند. گل‌هایی که مردم روی زمین ریخته بودند، مسیر را چون باغی بهاری کرده بود؛ اما بهاری غمگین و مقدس. زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ زن جوانی که کنار در ورودی معراج ایستاده بود، با چشمانی خیس گفت: «اگه اون روزها بود، شاید برادرم هم می‌رفت. امروز فکر کردم که چقدر چیزها هست که نمی‌بینیم… تا یکی مثل این شهدا به ما یادآوری کنه.»مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ مردم که نمی‌خواستند مراسم تمام شود!/عهدی که در دل‌ها بسته شد. با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ . با وجود پایان رسمی مراسم، بسیاری هنوز همان‌جا ایستاده بودند؛ انگار دلشان نمی‌خواست شهدا را تنها بگذارند. صدای آرام ذکر صلوات هنوز در هوا شنیده می‌شد، و باد سرد عصرگاهی، چادرهای سیاه را میان حسرت و احترام تکان می‌داد. چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ چند جوان کنار هم ایستاده بودند و یکی از آن‌ها گفت: «این مراسم فقط گریه نبود… یه جور بیداری بود. کاش شهدا ازمون راضی باشن.» دیگری آهسته گفت: «از خودم پرسیدم اگه روزی لازم باشه، من هم می‌تونم مثل اینا باشم؟»درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ درس برزگ پیرزن؛ مادر همه‌شونم... پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ پیرزنی که از ابتدا تا انتهای مسیر همراه بود، وقتی از او پرسیدم از کجا این همه توان آورده، گفت: «پسرم شهید نشد، اما من مادر همه‌شونم.او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ او گفت: تا جان داشته باشم، مراسم تشییع هیچ شهیدی رو از دست نمی‌دم.»پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ پایان همراهی؛ آغاز نور مقاومت... سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ سمنان امروز تنها میزبان هشت پیکر نبود؛ میزبان هشت چراغ بود که پس از سال‌ها غربت، دوباره روشن شدند.مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ مردمی که آرام‌آرام از معراج‌الشهدا دور می‌شدند، در دلشان چیزی روشن شده بود؛ عهدی تازه، فهمی تازه، و احساسی که شاید مدت‌ها فراموش شده بود. امروز، هم‌زمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س)، سمنان یک‌بار دیگر فهمید که قداست، گاهی در سکوت قدم‌هایی نهفته است که آرام و بی‌صدا، شهر را تا آسمان می‌برند.انتهای پیام/363/ انتهای پیام/363/

دیدگاهتان را بنویسید

جستجو برای:
نوشته‌های مشابه
  • صحبت های داریوش قربانی قهرمان موتورسواری اندرو در ایران در نشست... 12:50 1404/09/09
  • نشست خبری قهرمان موتور سواری اندرو جهان باحضور ریاست فدراسیون... 12:18 1404/09/09
  • حبت های رییس فدراسییون موتور سواری و اتومبیل رانی در حاشیه نشست... 11:51 1404/09/09
  • بخش دوم و پایانی صحبت های رییس فدراسییون موتور سواری و اتومبیل... 11:51 1404/09/09
درباره ابراسپورت

ابراسپورت کاربردی‌ترین اپلیکیشن کشتی

با نصب اپلیکیشن ابر اسپورت به همه خدمات ورزش کشتی به صورت یکجا دسترسی دارید و می‌توانید خودتان به آخرین اخبار، ویدیوهای مسابقات، پخش زنده مسابقات در کمترین زمان دسترسی داشته باشید.

  •    
    اینستاگرام
صفحات ابر اسپورت
  • بلاگ
  • اخبار
  • آموزش
  • پخش زنده
  • فروشگاه
  • آرشیو مسابقات